پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
بازدید : 899
نویسنده : بيك بابا

سلام مینو جان مدتهاست از تو خبری ندارم ولیکن نامه ام را به آدرس قبلی می فرستم شاید که بخوانی.

رهگذری با خود زمزمه می کرد که روزگار پروین هم همانند مینوست ، ولی من نتوانستم موضوع را خوب دریافت کنم .نگران شدم ، نمی دانم چرا دیگر از صدایی بگوش نمی رسد ، آیا تو هم به دلیل کهولت سنی همانند من در حال انتقال به خانه سالمندانی یا بدلیل صحت بدن خود را به جناح ها متصل کرده ای و یاد دوستان قدیم نمی کنی .چون اعتمادی به سیدن نامه ندارم بنابراین اسرار خود فاش نمی کنم . اگر پاسخ دریافت کردم  روزگارم را برایت خواهم نوشت.

سلام پروین جان

نامه ات را زمانی دیدم که آخرین رمق ها را تجربه می کنم ودیگر نای سخن و سو دید ندارم بعضی از مهره های کمرم شکسته و گلستانم به خارستان تبدیل شده . هرچند که تو هم چندان از من جوان نیستی و لی روزهای شادی برایت آرزومندم.میدانی که من از سال 1319 حدود هفت هزار داماد تحصیل کرده برای دختران تو تربیت کردم اما صد حیف از یک احوالپرسی توسط عروس و داماد ها.فریاد را همه می شنوند ولی سکوت مرا هیچ کس نمی شنود یا نمی خواهند بشنوند.خانه ام به ویرانه ای تبدیل شده ، هیچ صدایی به جز صدای جغد در راهرو شنیده نمی شود،سقف ها تاب برف را ندارد، پنجره ها همگی همانند عینک من شیشه شکسته دارند و بجای روشنایی ، زخمی بر چشمان و جسمم وارد می کنند . تو خوشحال باش که به خانه سالمندان منتقل می شوی .هرچند که آینده ای روشن برای تو و خانه سالمندیت نمی بینم باز امید به شادیت دارم.

شنیده ام مرا همانند زمان بربریت به برده گی خواهند فروخت و بر این امر افتخار خواهند کرد. بگذریم از خودت بنویس که دیگر فرصتی برای مکاتبه وجود نخواهد داشت ولی بر عروسانم بگو آینده زیبایی برای نوادگانمان بسازند.

مینو جان سلام دوباره ام را بپذیر

از خواندن نامه ات غمگین و بجای دیگران شرمنده شدم ، آنچه به اختار نوشته بودی برایم از هفت من مثنوی مفید تر واقع شد و رسیدم به اینکه درد مشترکی داریم و عروسان تو و دامادان من دیگر گذشته را فراموش کرده اند و هویت خود باخته اند و چند تایی هم که گهگاهی سخنی میگویند کاری نمی توانند انجام دهند ولی باز به همین خوشحالم.

با خود اندیشیدم تا علت این سیاه بختی و فلاکت فرهنگی راپیدا کنم و رسیدم به اینکه اگر کاری به کارمان نداشته باشند روزی روی استخوانمان گلی خواهد رویید تا شاید نوادگان من وتو نظاره گر آن باشند.

وقتی تمرکز گزینی مراکز استان ها شروع شد وفروختن کوپن مواد غذایی و اجاره نشینی به شرط در یافت مصالح ساختمانی و زمین افتخار شد ، فرزندانمان با رها کردن زمین و تولید عامل رویش برگ های زرد برروی درختان شدند و صدای بع بع کوسفندان دیگر شنیده نشد. وقتی بنام کنترل جمعیت وازکتومی را مجانی و کم فرزندی را شائنیت تعریف کردند دیگر صدای بچه ها هرروز کمتر و کمتر می شد ولی هیچ به هوش نبودند که چه می کنند .وقتی آب و بر ق و گاز داشتن افتخار بودسرمایه گزاری برای تولید فراموش گردید بنابراین مهاجرت لازم ادامه حیات فرزندانمان بود.پس عروسان تو و دامادان من کردند آنچه باید می کردند .

بیا تنها بگرییم تا شاید شاید.............




:: برچسب‌ها: مینو , پروین , سالمندان ,



مطالب مرتبط با این پست
.